پارسا پارسا ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

♥ ღعاشقانه برای پسرم پارساღ ♥

فروشگاه

پسرک قشنگم چند روزیه که پاهای کوچولو و لپ لپی هات دچار اگزما شدند بابا گفت که جای نگرانی  نیست ولی برای اطمینان  دیروز عصر با هم به دکتر رفتیم تا خیالمون راحت راحت شه.                                                    از اونجا شمارو برای اولین بار به فروشگاه بردیم نگران بودم نکنه اونجا رو دوست نداشته باشی ولی بابا شما رو داخل سبد گذاشت وشما با علاقه و هیجان زیا...
23 بهمن 1390

آقای همیشه

قربون پسرگلم بشم که از اولش آقا بود و همیشه آقا هست و البته این  فقط لطف خداست.از همون  روزای اول شب که میشد مثل ادم بزرگ ها می خوابیدی تا صبح فقط واسه خوردن شیر بیدار میشدی  کوچولوتر که بودی وقت خوابت که می شد دست هات رو قنداق می کردم البته نه محکم این کار رو واسه راحت خوابیدن خودت می کردم چون تو خواب زیاد از خواب می پریدی قبل از خواب خوب شیر می  خوردی وسیر می شدی و عادت نداشتی هنگام خوابیدن شیر بخوری و با شیر بخوابی.حالا که دستات  رو بستیم پستونک رو می دادیم وشما رو می گذاشتیم  رو تخت و خودت می خوابیدی به همین راحتی. البته از روزی که شما رو ختنه کردیم یعنی از ١ ماهگی شما خیلی به گه...
23 بهمن 1390

مژده مهر در مهر

                                      ١٧ مهرماه 1390:  یک روز قشنگ پاییزی  که فهمیدیم میهمان عزیز در راه داریم.پس خانه دلمان را آب پاشی و چراغانی کردیم تا برای ورود میهمان کوچکمان آماده باشد.                                        ...
14 بهمن 1390

اول دنده عقب

                                پسر گلم پارساجون با ورود به ماه هشتم هر روز که میگذره مهارت بیشتری در حرکت کردن پیدا می کنی  طوری که این روزا مدام غلت می زنی و درحالت سینه خیز کاملا به دستات تکیه می کنی و برای چهار دست وپا رفتن تلاش زیادی می کنی و حاصل این تلاش چرخیدن و حرکت به سمت عقبه و در مدت زمان  کوتاهی یک فاصله چندمتری رو به سمت عقب با ذوق و خوشحالی تمام طی می کنی و از وقتی هم  که قصه حسنی رو نگاه می کنی یاد گرفتی درحالت سینه خیز خودت رو...
12 بهمن 1390

33 هفته گذشت

     33 هفته با تو بودن به شیرینی قند و با سرعت نور گذشت.       این همون شال و کلاهی که داشتم  واست بافتم شما مدام نخهاش رو می کشیدی  و دور دستات می پیچوندی و باهاش بازی می کردی و کار من رو زیاد می کردی         ...
11 بهمن 1390

آخرین روز پاییز

   حتما شنیدید که جوجه ها رو آخر پاییز میشمارند خب این هم از آخرین روز  پاییز جوجوی ما                                               آخر پاییز شد ، همه دم می زنند از شمردن جوجه ها !!! اما  تو  امشب ، بشمار ، تعداد دل... هایی را که به دست آوردی ... بشمار ،تعداد لبخند هایی که بر لب دوستانت نشاندی ... بشمار ، تعداد اشک هایی که از سر شوق و غم ریختی ... فصل زردی بود ، تو چقدر  سبز...
10 بهمن 1390

سرگرمی

عزیزکم اولین چیزی که کشف کردیم خیلی دوستش داری زنبورهای متحرک آویز بالای تختت بودند. با این  که خیلی کوچولو بودی ولی از  حرکت زنبورک ها و شنیدن آهنگ آویز بالای تختت خیلی لذت می بردی و ازشدت ذوق شروع به دست و پازدن میکردی و این اولین سرگرمی برای شما بود.هنوز هم که هنوزه اونا  رو  خیلییییییییی دوستشون داری. وای که چی بگم از علاقت به بی بی انیشین.مخصوصا قسمت ونکوک که آموزش رنگهاست رو به قدری  دوست داری که هنگام بی قراری و بی حوصلگی و ناآرامی ها بادیدنش آروم میشی حتی گاهی انقدر بهونش رو می گیری که ما باید بی خیال دیدن برنامه مورد علاقمون بشیم .  ...
3 بهمن 1390